یک اتفاق بد...
دختر گلم آیتن! بالاخره بعد از یک ماه تونستم وقت پیدا کنم و بیام برات بنویسم آخه یه چند وقتی بود که سرم خیلی شلوغ بود! ٢٦ آبان چهارشنبه صبح ساعت ٧ بود که تلفن خونه زنگ خورد بابایی تلفن رو جواب داد عمو مهدی بود که به ما یه خبر بدی داد و اون هم اینکه حال بابا بزرگت بد شده و خواستن تا بابات هم بره اونجا!خلاصه بابا رفت و بابا بزرگ رو بردن بیمارستان ولی متاسفانه بابا بزرگ زیاد طاقت تیاورد و از پیش ماها رفت آخه میدونی آقا جون سرطان حنجره داشت ولی با این حال حالش زیاد بد نبود حتی روز قبلش با عزیز جون خونه عمه اکرم بودن و هیچ کس اصلا فکرش رو هم نمی کرد که این اتفاق بد بیفته:((((( خیلی مرد بز...
نویسنده :
مامان آی تن
18:26