آی تنآی تن، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

آیتن

یک ماهگی آیتنم...

سلام عشق مامان... قربون وجود نازنینت بشم که با در کنارمون بودنت زندگیمونو شیرینتر کردی....چقدر قشنگه حس مادری و مادر بودن...ازت ممنونم که این احساسو با وجودت به من بخشیدی.... دختر عزیزم با تمام وجود دوست دارم... و اما عکسای یک ماهگی...   اندازه تموم دنیا دوست دارم.... ...
15 بهمن 1391

سوغاتیای آیتن جونممممممممم....

سلام عشق مامان... توی چند تا پست قبلی نوشته بودم که بابایی رفته بود ترکیه...قول داده بودم که عکسای سوغاتیایی که بابایی برات آورده بود رو بزارم ...الوعده وفا....اینم از سو غاتیایی که بابایی برات آورده...بابایی جون دستت درد نکنه...دوست داریمممممممممممممم... مبارکت باشه عزیز دلممممممممممممم... ...
15 بهمن 1391

عروسک نازم...

سلام عروسک مامان... قربون وجود نازنینت برم که که هر چه قدر نگاهت میکنم و بغلت میگیرم سیر نمیشم...مثل دختر بچه ای که از دیدن عروسکش ذوق میکنه منم از دینت کلی ذوق میکنم...هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت میشم...با خنده هات کلی بهم انرژی میدی... وقتی توی بغلمی دنیا مال من میشه...یا وقتی که می می میخوری تمام آرامش دنیا تو وجودم لونه میگیره ...دخمل نازم مرسی که پیشمی....خدا بزرگو شاکرم که یه دخملی ناز مثل تورو بهم داده ...انش الله که همیشه سالم باشی و گل خنده روی لبات شکفته باشه... همیشه شاد باش........ ...
15 بهمن 1391

نوش جانننننننننننننننننننن....

عسل مامان... توی این پست میخوام از طرز غذا خوردنت برات بگم...به قدری با اشتها غذا میخوری که کیف میکنم...وقتی گرسنت میشه کلی بی قراری میکنی و می می هم نمیخوری یعنی اینکه باید برات غذای گرم بیارم...قربون غذا خوردنت بشم...روی یه متکا درازت میکنم...با هر قاشقی که به طرف دهانت میارم مثل گنجشک دهنتو باز میکنی و اون وقته که میخوام برات غش کنم... خدارو شکر غذا خوردنت خوبه و زیاد اذیتم نمیکنی... نوش جونت عزیز دلممممممممممممممم.. ...
15 بهمن 1391

آراد مهمون آیتن...

سلام شکوفه سیبم... عزیز دل مامان دیشب آرادی با مامان و باباش مهمونمون بودن....عصری خاله خاطره با آرادی اومدن خونمون که کلی خوشحال شدیم از دیدنشون...یه چند روزی بود که خونه نبودیم ...آخه یادم رفته بود بنویسم که مامان بزرگم به رحمت خدا رفته ....واسه همین چند روزی بود که در گیر مراسم تعزیه بودیم ...و شما همش این ور و اون ور بودی و دیروز که خونه مونده بودیم حوصلت سر رفته بود بهونه میگرفتی...با دیدن آراد کلی ذوق زده شده بودی و چه خنده هایی که نمیکردی....قربونت برم.... آراد هم تا اونجا که میتونست بغلت میکرد و از اون لبای نازت بوس میکرد...البته دخمل ناز من هیچ علاقه ای به بوس دادن از خودش نشون نمیداد ولی خب زورش به آرادی نمیرسید...این پسر ش...
15 بهمن 1391

آیتن و رؤرؤک سواری...

سلام گل نیلوفرم... عزیز دل مامان سوار رؤرؤک میشه...یه تخته گازی هم میره که بیا و ببین....الهی قربونت برم...ولی خودمونیما این رؤرؤک هم وسیله خوبیهاااااااا....از وقتی که سوارش میشی نگرانیم کمتر شده...همش از این واهمه داشتم که خدایی نکرده اگه چند دقیقه پیشت نباشم اتفاقی برات نیوفته...ولی از وقتی که سوار رؤرؤکت میشی خیالم راحتر شده...چون میدونم که به چیزی دست نمیزنی و نمیتونی جایی بری... فدای تو خودم تنهاااااااااااااااااااا... ...
14 بهمن 1391

آیتن یاد گرفته بشینه...

سلام شیرینتر از عسلم... مامانی قربونت بره که بالاخره یاد گرفتی بدون کمک خودت تنهای تنها بشینی...وارد 7 ماهگی که شدی یواش یواش نشستنو تمرین کردی...وحالا خیلی خوب میتونی به متکا تکیه بدی و بدون تلو خوردن خودتو صاف نگه داری...الهی که دورت بگردم... از وقتی که تونستی بشینی یه مقدار کارمو سبکتر کردی ..البته یه کوچولو...اینجوری کمتر کنارت میشینم تا مواظبت باشم و یه مقدار به کارام میرسم...البته نه اونقدر که مثل گذشته باشه ولی خب فرق کرده...این جوری خودتم کمتر نق میزنی و با وسایلی که بهت میدم مشغول میشی...قربون طرز نشستنت برممممممممممم... دوست دارممممممممممممممممم... ...
14 بهمن 1391

اندر احوالات آیتن جون...

سلام عمر مامان... عزیز دل مامان دیگه 6 ماهگیرو تموم کردی و وارد 7 ماهگیت شدی...یه دخمل ناز و تپلی و خوردنی شدی که نگو...بعضی وقتا دلم ضعف میره برات...مخصوصا الان که دیگه وقتی میزارمت زمین یه جا بند نمیشی و فوری روی شکمت قلت میخوری...غذا خوردنو برات شروع کردیم...فرنی و حریره بادامو خیلی دوست داری و با اشتها میخوری... با دیدن هر چیزی عکس العملهای خاصی از خودت نشون میدی که با صداهایی که از خودت در میاری بروزش میدی...هر روز بزرگتر و شیرینتر از روز قبل میشی...وقتی بابایی از سر کار برمیگرده تا چشمات بهش میوفته شروع به خنده میکنی و دستاتو براش تکون میدی یعنی اینکه میخوای بری بغلش...بابایی هم کلی ذوق میکنه..خلاصه اینکه شدی همه کار و زندگیمون...
21 دی 1391

5ماهگی...

سلام گل نیلوفرم... الهی مامانی قربونت بره که هر روز نازتر از روز قبل میشی و مارو بیشتر از قبل عاشق خودت میکنی... قهقهه هایی میزنی که قند تو دلمون آب میکنی...دیگه یواش یواش از دراز گشیدن خسته شدی . تمام سعیتو میکنی تا قلت بزنی و خودتو از رو تشکت بندازی پایین... وقتی دستای کوچولوی تپلتو میگیرم با تمام قدرت خودتو میکشی طرفم که یعنی میخوای پا بشی...قربون تقلا کردنت برم من... اگه بدونی با کارایی که میکنی چقدر اطرافیانتو مجذوب خودت میکنی...خاله هات که برات غش میکننن....مامان جون و بابا جون(مامان و بابای مامانی) به قدری دوست دارن که گاهی وقتا بهت حسودیم میشه...فکر میکنم از من که بچه شونم بیشتر دوست دارن... خلاصه عزیز دل مامان همه ...
10 آذر 1391

4 ماه و نصفی...

سلام هستی مامان... امروز میخوام عکسای جدید برات بزارم...که ببینی چقدر خانوم و ناناز و صد البته خوشمزه شدی...من و بابایی عاشقتیم...دلمون برات ضعف میره... امروز که دارم این مطالبو مینویسم دقیقا 4 ماه و 17 روزه ای...یه دخمل خانوم کامل...یه دخمل ملوس که با خند هات دنیامونو شاد میکنی... بعدا میام برات مفصل حرف میزنم الان میخوام برات چند تا عکس بزارم...فقط اینو تا یادم نرفته بگم که تو از تمام لذتهای دنیا لذیذتری...دوست دارم...   ...
24 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیتن می باشد