یک اتفاق بد...
دختر گلم آیتن!
بالاخره بعد از یک ماه تونستم وقت پیدا کنم و بیام برات بنویسم آخه یه چند وقتی بود که سرم خیلی شلوغ بود!
٢٦ آبان چهارشنبه صبح ساعت ٧ بود که تلفن خونه زنگ خورد بابایی تلفن رو جواب داد عمو مهدی بود که به ما یه خبر بدی داد و اون هم اینکه حال بابا بزرگت بد شده و خواستن تا بابات هم بره اونجا!خلاصه بابا رفت و بابا بزرگ رو بردن بیمارستان ولی متاسفانه بابا بزرگ زیاد طاقت تیاورد و از پیش ماها رفت
آخه میدونی آقا جون سرطان حنجره داشت ولی با این حال حالش زیاد بد نبود حتی روز قبلش با عزیز جون خونه عمه اکرم بودن و هیچ کس اصلا فکرش رو هم نمی کرد که این اتفاق بد بیفته:(((((
خیلی مرد بزرگ و مهربونی بود و هممون هم دوسش داشتیم و داریم و خواهیم داشت...
واسه همین هم بود ١٠ روزی که خونه آقا جون بودیم که عزیز تنها نمونه الان که برات می نویسم ١٨ روز از اون روز بد میگذزه !
به هر حال بیشتر از این نمیخوام ناراحتت کنم ولی از این هم خیلی ناراحتم که آقا جون زود رفت و بزرگ شدن تورو ندید:(
راستی مامان یه چند تا عکس خوشگل ازت تو ٤ ماهگیت گرفتم که چند روز بعد میذارم تو وبلاگت اخه الان دوربین پیشم نیستدوسسسسسسسسسسسسسست دارم عشقم!