آی تنآی تن، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آیتن

آیتن یاد گرفته بشینه...

سلام شیرینتر از عسلم... مامانی قربونت بره که بالاخره یاد گرفتی بدون کمک خودت تنهای تنها بشینی...وارد 7 ماهگی که شدی یواش یواش نشستنو تمرین کردی...وحالا خیلی خوب میتونی به متکا تکیه بدی و بدون تلو خوردن خودتو صاف نگه داری...الهی که دورت بگردم... از وقتی که تونستی بشینی یه مقدار کارمو سبکتر کردی ..البته یه کوچولو...اینجوری کمتر کنارت میشینم تا مواظبت باشم و یه مقدار به کارام میرسم...البته نه اونقدر که مثل گذشته باشه ولی خب فرق کرده...این جوری خودتم کمتر نق میزنی و با وسایلی که بهت میدم مشغول میشی...قربون طرز نشستنت برممممممممممم... دوست دارممممممممممممممممم... ...
14 بهمن 1391

اندر احوالات آیتن جون...

سلام عمر مامان... عزیز دل مامان دیگه 6 ماهگیرو تموم کردی و وارد 7 ماهگیت شدی...یه دخمل ناز و تپلی و خوردنی شدی که نگو...بعضی وقتا دلم ضعف میره برات...مخصوصا الان که دیگه وقتی میزارمت زمین یه جا بند نمیشی و فوری روی شکمت قلت میخوری...غذا خوردنو برات شروع کردیم...فرنی و حریره بادامو خیلی دوست داری و با اشتها میخوری... با دیدن هر چیزی عکس العملهای خاصی از خودت نشون میدی که با صداهایی که از خودت در میاری بروزش میدی...هر روز بزرگتر و شیرینتر از روز قبل میشی...وقتی بابایی از سر کار برمیگرده تا چشمات بهش میوفته شروع به خنده میکنی و دستاتو براش تکون میدی یعنی اینکه میخوای بری بغلش...بابایی هم کلی ذوق میکنه..خلاصه اینکه شدی همه کار و زندگیمون...
21 دی 1391

5ماهگی...

سلام گل نیلوفرم... الهی مامانی قربونت بره که هر روز نازتر از روز قبل میشی و مارو بیشتر از قبل عاشق خودت میکنی... قهقهه هایی میزنی که قند تو دلمون آب میکنی...دیگه یواش یواش از دراز گشیدن خسته شدی . تمام سعیتو میکنی تا قلت بزنی و خودتو از رو تشکت بندازی پایین... وقتی دستای کوچولوی تپلتو میگیرم با تمام قدرت خودتو میکشی طرفم که یعنی میخوای پا بشی...قربون تقلا کردنت برم من... اگه بدونی با کارایی که میکنی چقدر اطرافیانتو مجذوب خودت میکنی...خاله هات که برات غش میکننن....مامان جون و بابا جون(مامان و بابای مامانی) به قدری دوست دارن که گاهی وقتا بهت حسودیم میشه...فکر میکنم از من که بچه شونم بیشتر دوست دارن... خلاصه عزیز دل مامان همه ...
10 آذر 1391

4 ماه و نصفی...

سلام هستی مامان... امروز میخوام عکسای جدید برات بزارم...که ببینی چقدر خانوم و ناناز و صد البته خوشمزه شدی...من و بابایی عاشقتیم...دلمون برات ضعف میره... امروز که دارم این مطالبو مینویسم دقیقا 4 ماه و 17 روزه ای...یه دخمل خانوم کامل...یه دخمل ملوس که با خند هات دنیامونو شاد میکنی... بعدا میام برات مفصل حرف میزنم الان میخوام برات چند تا عکس بزارم...فقط اینو تا یادم نرفته بگم که تو از تمام لذتهای دنیا لذیذتری...دوست دارم...   ...
24 آبان 1391

یک اتفاق بد...

دختر گلم آیتن! بالاخره بعد از یک ماه تونستم وقت پیدا کنم و بیام برات بنویسم آخه یه چند وقتی بود که سرم خیلی شلوغ بود! ٢٦ آبان چهارشنبه صبح ساعت ٧ بود که تلفن خونه زنگ خورد بابایی تلفن رو جواب داد عمو مهدی بود که به ما یه خبر بدی داد و اون هم اینکه حال بابا بزرگت بد شده و خواستن تا بابات هم بره اونجا!خلاصه بابا رفت و بابا بزرگ رو بردن بیمارستان ولی متاسفانه بابا بزرگ زیاد طاقت تیاورد و از پیش ماها رفت  آخه میدونی آقا جون سرطان حنجره داشت ولی با این حال حالش زیاد بد نبود حتی روز قبلش با عزیز جون خونه عمه اکرم بودن و هیچ کس اصلا فکرش رو هم نمی کرد که این اتفاق بد بیفته:((((( خیلی مرد بز...
13 آبان 1391

سه ماهکی دخترم

آیتنم گل بهارم !! ناناز مامان امروز 8مهر پایان سه ماهگیته روز به روز داری بزرگترو شیرین تر میشی یه دختر ناز و آروم,که تازگیا خندیدن رو یاد گرفتی و با اون خنده های نازت دل همه رو بردی وااااای که چقدر عاشق خنده هاتم انشاالله که همیشه لبت خندون باشه! آیتنم دیشب خونه مامان جون بودیم آخ که دوتا خاله هات چقققققدر باهات بازی کردن تو هم کم نیاوردیاااا همبازیه خوبی بودی   ...
16 مهر 1391

2 ماهگی آیتن..

سلام نفس مامان.. بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم تا از 2 ماهگی و واکسن 2 ماهگیت برات بنویسم... قربون شکل ماهت برم که چقدر روز به روز نازتر و شیرینتر میشی...وقتی به صورتم نگاه میکنی و بهم لبخند میزنی انگار تمام دنیارو بهم میدی.. اگه بدونی که چقدر روز به روز عاشقترت میشم... اگه بگم که اندازه تموم دنیا دوست دارم بازم کم گفتم..تو تمام هست و نیست مامانی..تو تمام زندگیه منی..حتی وقتایی که غر غر میکنی بازم برام دوست داشتنی و عزیزی..بازم همه کس منی.. به اندازه تموم دنیا با تموم وسعتش دوست دارم..برات بهترینارو آرزو میکنم... قربون اون خواب نازت برم.. برای واکسن 2 ماهگیت با مامان جون بردیمت خانه بهداشت...آخه من تنهایی نمیتونستم ببر...
31 شهريور 1391

شروع زندگی....

امروز اولین روز بازگشاییه این وبلاگ به عشقه دختر عزیزم آی تن جونه.... امیدوارم دفتری باشه پر از خاطرات زیبا و به یادمانی....تا وقتی دخما نازم بزرگ شد بخونه و ازش لذت ببره.... این هم از اولین عکس این دخمل ناز... ...
27 مرداد 1391

کادوهای خانوم گل...

سلام عزیز دلم... این پست اختصاص داره به چند تا از کادوهات که موقع تولدت کادو گرفتی...مبارکت باشه عزیز دلم... بیشتر کادوهات نقدی بودن که اینجا از همه کسانی که لطف کرده بودن و برات آورده بودن تشکر میکنیم...عکسای بقیه هم پایین برات میزارم تا وقتی خودت بزرگ شدی و دیدیشون بدونی که همه چقدر دوست داشتن.... این الگو هدیه عزیز جون و آقاجون(مامان و بابای بابایی)...   از طرف مامان جون(مامان مامانی).. هدیه عمه جون... یک جفت گوشواره از طرف عمو مهدی... واینم از طرف خاله خاطره(دوست مامانی) ممنون از همگی...دوستون دارم(از طرف آیتن) ...
27 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیتن می باشد